تا بخواد چرخ دهنده های نوشتنِ من از خشکی در بیاد و بتونم بنویسم یکم طول خواهد کشید، ننوشتن و ننوشتن و ننوشتن باعث شده که یه آدمِ ننویس بشم! حالا طبقِ یه قولی که به عموجان دادم میخوام که بنویسم ، یعنی در واقع مجبورم که بنویسم که این نوشتنه باعث بشه درمون بشم. قصه اش طولانیه و دلیل نداره هر داستانی رو اینجا تعریف کنم ، فقط محض یادآوری به خودم که : هیع!!! عجب سرگذشتی داشنی رهی!!!
سه تا کار قرارِ انجام بدم:
1- اینکه بنویسم روی کاغذ و فقط برای نوشتن بنویسم و بعدم کاغذارو به فنا بدم. این کارو یکم تونستم انجام بدم ، یعنی روز اول سه خط نوشتم تو سررسیدم و امروز صبح هم تقریبا ده خط شد بنویسم، بعدن به این فکر افتادم که سرگذشتِ خودمو به دست خودم بنویسم که فنادادنشون بچسبه حسابی. دسته بندی کنم سه دهه از زندگیمو و درباره شون بنویسم ، ازونجایی که دوس دارم همیشه از آخر به اول حرکت کنم پس از امشب مینویسم از امسال تا دقیقا ازدواجم. بعدش میریم قبل از ازدواج تا دوران راهنمایی. بعدم از راهنمایی تا بدنیا اومدن. هر نکته ای در این دوران به ذهنم رسید مثل اینکه بخوام برای خودم تعریف کنم درون نوشته ها میگنجونم... ببینم اینو انجام میدم یا مثل باقیِ کارا نیمه رهاش میکنم.
2- اینکه حرف بزنم با کسیکه هیچی ازم نمیدونه و هیچ قضاوتی منو نمیکنه ... چون هنوز هیچکسی رو ندارم که اینجوری باشه و شرایطشو داشته باشه فعلن این مورد در هوا میمونه.
3- (فکر میکنم این از همه مهم تره) اینکه ببینیم ره گذر کیه؟ یجورایی کشفِ ویژگی های من برای یافتنِ پادمَن. ببینم من کی هستم که کی با من هماهنگه! ( تعبیر درستی نبود ولی خودم فهمیدم چی میگم)
+ سالی یبار من کار میکنم، همون کارم ... (خاطرنشان کنم مرداد ماهِ و گزارش ارزیابی ...)
+ یه جنگ جهانی راه افتاده بین داداشستان و زن داداشستان ... خدا به خیر کنه (اصلا برام تعریف نشدس!)
+ روندِ اضافه وزنم متوقف شد بحمدلله ... حالا اراده ی آهنی میخواد که بسمتِ باشگاه کشیده بشم ... پایه ندارم سخته
عنوان گم شدن بود ، با نوشتن انگار سرنخای فکرام پیدا میشن ...
+ بدنبلِ رشته برای ادامه تحصیلات تکمیلی بودم ، یه رشته ی خوب یافت کردم:
خانواده درمانی اونم فقط تو دانشگاه شهید بهشتی چون اندیشکده خانواده داره
، بنظرم چند سال پشتِ کنکور بمونم هم ارزشو داره
، منکه عجله ای ندارم ، اونم عجله ای نداره (اون یعنی رشتم، فکرِ پرت نکنیم)